نوید میداد که خطر از بغل گوشش گذشته است. زمزمه میکرد که تو، غائله را خوب مدیریت کرده و خواباندهای. میگفت ببین... عمر سعد و دیگران، جوری خاندان محمد(ص) را به خاک و خون کشیدهاند که محال است، بازماندههای فاجعه کربلا یا علاقهمندان به اهل بیت(ع) تا سالهای سال جرئت داشته باشند دست از پا خطا کنند... آن همه شقاوت، پاره کردن گلوی طفل ۶ماهه و پرپر کردن آن همه گلهای سرسبد، دیگر رمق و نایی برای بنیهاشم باقی نگذاشته تا بتوانند فردا و فرداها خطری برای بنیامیه ایجاد کنند... یک نفر انگار توی سرش زمزمه میکرد: میدانی که روز یازدهم محرم، اسیران را عمداً از وسط قتلگاه عبور دادهاند تا چشم زن و مرد، کوچک و بزرگ را باز هم بترسانند و دلشان را جوری کباب کنند که هوش و حواسی برایشان نماند؟ ابنزیاد با این زمزمهها، با این صداهای توی سرش آرام و قرار نداشت. یک نفر دیگر، یک نفر مکارتر و حسابگرتر، توی گوش دیگرش میخواند: توقع نداشته باش خاندان علی(ع) با این ضربه ولو مهلک و کاری از پا افتاده باشند... پا پس کشیده باشند... اینها فرزندان علیاند... پایشان به کوفه برسد، هر جور باشد زمین و زمان را به هم میدوزند و حقت را کف دستت میگذارند... هوشیار باش پسر زیاد .
رشتههایی که پنبه شد
روز سیزدهم محرم بود. پسر زیاد میترسید. میترسید کار جایی بلنگد و درست پیش نرود. با این همه به خودش نوید میداد این بیخوابی، این سردرد، این صداهایی که داشت دیوانهاش میکرد مال بیخوابیهای این چند روز یا بدنوشیهای شب پیش باشد... توهم باشد. سعی میکرد هوشیار بماند. شهر را برای ورود اسیران آماده کرده و سیل دروغهای دستگاه اموی را همه جا پخش کرده بود... کوفیان را با حساب و کتاب خودش خوب پخته بود تا وقتی اسیران کربلا وارد شهر شدند، حسابی از خجالت این خارجیها دربیایند. از کجا میدانست اراده و کلام زینب(س) یا علی بن الحسین(ع) کمترین شباهتی به مصیبتدیدگان نداشته باشد. حساب کرده بود آنها را دست بسته و اسیر در شهر بگردانند، بقیه توش و توان و صبر و حوصلهشان تمام میشود و از پای درمیآیند. نمیدانست فرزندان علی(ع) در اسارت هم، فرزند علی(ع) هستند و نوه پیامبر(ص). کجا فکر میکرد آن همه تحقیر و اسارت و بعد هم سرهای روی نیزه نتوانند مانع اراده و همت و شور سخنوری زینب(س) شوند.
گفته بود اسیران را زود به دارالحکومه بیاورند تا به حساب خودش میخ آخر را محکم بکوبد و زینب(س) و علی بن حسین(ع) را بچزاند.
خیلی زود اما رشتههای پسر زیاد پنبه شد. زینب(س) که شجاعانه لب به حرف زدن باز کرد، علی بن حسین(ع) که آرام و باوقار پاسخ هتاکیهایش را داد، دنیا دور سر پسر زیاد شروع به چرخیدن کرد.
نامه به شام
عبدالله بن عفیف آدم جالبی بود. یار علی(ع) در جنگ صفین و جمل که در هر کارزار یک چشمش را از دست داده و خانهنشین شده بود از امثال عبیدالله باکی نداشت. اسیران کربلا را نمیدید اما عطر و بوی اهل بیت(ع) را از یک فرسخی استشمام کرده و خودش را به مجلس رسانده بود. در دفاع از اهل بیت(ع) جوری توی روی عبیدالله و هتاکیهایش ایستاد که اگر قوم و قبیلهاش دیر میجنبیدند، در همان مجلس کلکش را میکندند. عبدالله را فراری دادند اما فریاد اعتراضش خاموش نشد تا روز بعد مأموران حکومتی بریزند و هر جور هست او را به شهادت برسانند. اقدام عبدالله اما چشم عبیدالله را ترساند
نظر شما